سال عجیبیه...

MOON MOON MOON · 5 آبان · خواندن 1 دقیقه

هعی

انگار همه‌چی برعکس شده، هیچ چیز اون‌جوری که باید پیش بره، پیش نمیره.
یه جور خستگی توی دلمه که با خوابیدن درست نمیشه، با استراحت هم نمی‌ره.
از مدرسه خسته‌ام، از صبح زود بیدار شدن و تکرارِ هر روزی که هیچ فرقی با دیروز نداره.
همه‌چی تکراریه؛ صداها، چهره‌ها، حرف‌ها، حتی لبخندها مصنوعی شدن.
دیگه اون انگیزه‌ی قدیمی نیست، اون اشتیاقی که باعث می‌شد بخوام تلاش کنم، انگار گم شده یه جایی بین دغدغه‌ها و ناامیدی‌ها.

گاهی وسط کلاس، نگاهم می‌ره به بیرون، به آسمون، و با خودم فکر می‌کنم "من واقعاً دارم چی کار می‌کنم؟"
همه دارن می‌رن جلو، ولی من حس می‌کنم گیر کردم، بین دیروز و فردا، بدون هیچ نشونه‌ای از امید.
می‌خوام از همه‌چی فاصله بگیرم، فقط یه مدت سکوت…
یه جای دور، جایی که هیچ‌کس هیچی ازم نخواد، هیچ‌کس نپرسه "چرا اینطوری شدی؟" یا "چرا مثل قبل نیستی؟"

دلم گرفته از بی‌توجهی، از فشار، از این‌که باید همیشه قوی به نظر بیام در حالی که درونم خسته‌ست.
دلم یه آغوش ساده می‌خواد، یه اطمینان که بگه "می‌گذره… درست میشه."
اما کسی نیست که بفهمه، همه فقط می‌خوان بگن "صبور باش" یا "مثبت فکر کن"، انگار همه‌چی به همین سادگیه.

با این حال، یه گوشه‌ی دلم هنوز امید داره.
یه امید کوچیک که شاید یه روزی، یه صبحی از خواب بیدار شم و حس کنم همه‌چی فرق کرده.
شاید اون روز، دلم دوباره بخواد بخنده، شاید دوباره دلم بخواد تلاش کنه.
تا اون روز فقط ادامه می‌دم…
نه چون راحته، بلکه چون چاره‌ای جز ادامه دادن نیست.