خاطرات یک گمشده

خاطرات یک گمشده

میخواستم یک متن دیگه ای که نوشته بودم رو بگذارم یک چیزی به سرم زد…

انجمن نویسندگان

من نمیدونم داریم یا نه ولی خودم خیلی دوست دارم یک انجمن بزنم و توش نویسندگی یادبگیریم در کنار نویسندگان

اگه موافق هستین کامنت کنید زیاد باشیم میزنم

چارلز بوکوفسکی

MOON MOON MOON · 14 مهر ·

پرنده ای آبی در قلبم است که

می خواهد بیرون بیاید

ولی من با او خیلی سخت گیرم

می گویم: همان جا بمان

می خواهی اوضاع زندگی ام را خراب کنی؟

می خواهی کارهایم را به هم بریزی؟

می خواهی فروش کتاب هایم را در اروپا کم کنی؟


 

پرنده ای آبی در قلبم است که

می خواهد بیرون بیاید

ولی من باهوش تر از آنم که فکر می کنید

فقط شب ها به او اجازه ی بیرون آمدن می دهم

وقتی همه خواب اند

به او می گویم: می دانم که آن جایی، پس ناراحت نباش

بعد دوباره سر جایش می گذارم

ولی وقتی در قلبم است کمتر می خواند

هنوز نگذاشته ام کاملا بمیرد

راز پنهانمان را با هم به رختخواب می بریم

و این برای گریاندن یک مرد بس است

اما من گریه نمی کنم

شما چه طور؟


 

 

ساعت تقریباً دو نیمه‌شب است و خانه در لایه‌ای از سکوتِ سنگین فرو رفته. پنجره را گشوده‌ام؛ نسیم باریک، از لابه‌لای شیشه‌های نیمه‌باز عبور می‌کند و روی ملافه‌ها می‌رقصد. گویی این باد، پیامی از دورترهاست، از آن‌جا که شب هنوز روشن است اما درونم تاریکی به پهنای یک آسمان بی‌ستاره دارد سایه می‌اندازد.

نقاشی...

MOON MOON MOON · 11 شهریور ·

ساعت یک شب. همه‌جا ساکت. خونه توی تاریکی فرو رفته، فقط صدای خفیف یخچال یا گاهی وزش باد از پنجره‌ی نیمه‌باز میاد. این سکوت، این خلوت، بهترین زمانه برای نقاشی.

گاهی بی‌هدف تو گوشی می‌چرخم، دنبال چیزی نیستم، ولی یه تصویر... یه رنگ... یه حالت خاص از چهره یا منظره، یهو قفل می‌کنه ذهنمو. یه‌جوری می‌ره رو اعصابم که انگار داره بهم می‌گه: "بلند شو، وقتشه." مهم نیست چقدر خسته‌ام یا چند ساعته بیدارم، یه انرژی عجیب از ناکجا میاد، بلند می‌شم، چراغ رو روشن می‌کنم، وسایل نقاشی رو می‌چینم، و شروع می‌کنم.

مداد،موزیک، رنگ... هر کدوم یه حس خاص دارن. گاهی فقط با مداد طراحی می‌کنم، گاهی رنگ‌ها رو پخش می‌کنم روی کاغذ، بی‌هدف ولی پر از حس. ساعت‌ها می‌گذره، بی‌اینکه متوجه بشم. انگار زمان متوقف شده، انگار فقط منم و اون تصویر که داره از ذهنم می‌ریزه روی صفحه.

قشنگ‌ترین لحظه‌ش وقتیه که یه‌دفعه به خودم میام. دستم هنوز رنگیه، چشمام خسته‌ست، ولی یه حس رضایت عمیق توی وجودمه. کارم تموم شده... و هوا داره روشن می‌شه. اون نور آبیِ قبل از طلوع، آروم می‌تابه به دیوار، و من می‌دونم که یه چیزی خلق شده. یه چیزی که از دل شب اومده، از دل من.

 

ربکا عزیز

MOON MOON MOON · 6 مرداد ·

روزگارت به خوبی میگذره؟

من عالیم!

تابستون عجیبی هستش برام...خوابم بهم ریخته این روز ها صبح وقتی بیدار میشم سردرد و سرگیجه دارم البته فکر کنم 12 خوابیدن و 4 بیدار شدن عواقبش همین ها هستش.

ولی در کل حال روحی بدی ندارم! بالاخره توسعه وب رو تموم کردم و به هربدبختی بود ثبت کردم و سایتم خیلی قشنگ شده خیلی بهش امیدوارم!

شب تا صبح سر سایت بیدار بودم دو سه ماه روش وقت گذاشتم...ولی خیلی خوبه هرچی بیشتر میخونم و کار میکنم بیشتر این رشته رو دوست دارم

چند وقته درگیر کلاس زبان و کلاس هایی مربوط به رشته ام شدم خیلی از خونه موندن بهتره

ولی دلم مدرسه رو میخواد پیش بچه ها مسخره بازی کنیم اصلا حتی دلم واسه درس خوندن تنگ شده پشت سیستم نشستن...

...

کتاب های عزیز نسین رو شروع کردم به خوندن وای یک مترجم دیگه نیاز دارم با اینکه کتاب ترجمه است ولی بازم بعضی جاها رو کم میارم

همون ژانر جنایی خودم رو ترجیح میدم حیف که تا سه چهار روز اینده کتابی جز این ها ندارم بخونم تا کتاب های جدیدم برسه خیلی ذوق دارم 

یک مدت بود گودریز اگه فارسیش رو درست گفته باشم نرفته بودم...همون سایته خفنه کتاب

فریدا چند تا پست جدید گذاشته بود و حیف که دیر دیده بودم اصلا خبر نداشتم کتاب جدید خدمتکار اومده حتی ترجمه فارسی هم اومده!

سریعترین حالت ممکن کتاب رو خریدم و دل تو دلم نیست بخونم وای خیلی بد میشه اگه جلد اخر باشه

فعلا شبت بخیر ربکا عزیز

 

رنگ ها رو جایگزین کن تو این کد ها