ربکا عزیز
· 11 مهر · خواندن 1 دقیقه 17:41
ربکای عزیزم،
امشب کتابی را باز کردم، نه برای خواندن، بیشتر برای اینکه صدای ورق خوردنش را بشنوم. هر صفحه مثل بادی بود که میوزید و چیزی از خاطرههایم را تکان میداد. عجیب است که کتابها گاهی فقط نوشته نیستند؛ شبیه آینهایاند که خودت را در آن پیدا میکنی، یا حتی گم میکنی.
میدانم تو هم مثل من با کتابها زندگی میکنی؛ با بوی کاغذ، با حروفی که انگار از جایی دور صدایت میزنند. اکتبر برای من همیشه فصل ورق زدن است، نه فقط برگها، که کتابها.
کاش این سطور هم روزی به دستت برسد، یا مانند کتاب بی نام و نشان در کتابخانه ای بماند.
از همیشه به یادت،
من.