شبِ خاموشِ خواسته‌ها

MOON MOON MOON · 6 مهر · خواندن 2 دقیقه

ساعت تقریباً دو نیمه‌شب است و خانه در لایه‌ای از سکوتِ سنگین فرو رفته. پنجره را گشوده‌ام؛ نسیم باریک، از لابه‌لای شیشه‌های نیمه‌باز عبور می‌کند و روی ملافه‌ها می‌رقصد. گویی این باد، پیامی از دورترهاست، از آن‌جا که شب هنوز روشن است اما درونم تاریکی به پهنای یک آسمان بی‌ستاره دارد سایه می‌اندازد.

امشب، قلمم را برداشت — قلمی که گاهی سنگین است بر انگشتانم — و خواستم بنویسم، نه فقط برای نوشتن، بلکه برای گفتنِ آنچه درونم نجوا می‌کند. رازهایی که نه باید پنهان شوند، نه باید فریاد شوند؛ فقط باید زاده شوند، در همین شبِ سرد، بر ورقِ خاموشِ دفترِ من.

گاهی به گذشته فکر می‌کنم — به روزهایی که فکر می‌کردم عشق، ساده است، صاف است، بی‌لکه است. اما عشق، همان‌قدر که زیباست، زخمی هم است؛ زخمی که گاهی از تن به جان می‌رسد، گاهی از جان، به تاریکیِ تلخیِ شب. من بارها در آن شب‌ها، رنج و امید را در هم آمیخته‌ام. در همان لحظه‌ها که فکر می‌کردم واژگانم تمام شده‌اند، دوباره سر برمی‌دارم و جمله‌ای می‌نویسم؛ شاید تنها جمله‌ای که هنوز زنده است در من.

چقدر دوست داشتم که معشوقی باشم که می‌فهمی — نه فقط در نگاه، در شعر، در سکوت. اما شاید تو هم معشوقِ سابقی هستی که دیگر عاشق نیستی؛ و من، همان‌م که هنوز با دلی پر از امید، در شب نجوا می‌کند: «اگر هنوز کمترین ذره‌ای از آن روزها باقی است، بیا برگرد.»

خیلی‌وقت‌ها، فکر می‌کنم آدم‌ها در آرامش‌شان غرق می‌شوند؛ می‌پذیرند که تنظیمِ صدای قلبشان کم شود، که اشک‌ها را کمتر بشمارند، و لبخندها را با فاصله بزنند؛ اما من هنوز دوست دارم صدا داشته باشم؛ حتی اگر صدایم خسته باشد، ضعیف باشد، اما باشد.

در این نیمه‌شبِ بی‌قرار می‌نویسم از تنهایی، از روشناییِ کم‌نورِ ماه، از عطری که هنوز روی بالش است، از سایه‌ای که روی دیوار می‌رقصد. و اگر روزی کسی این متن را خواند، بداند که این منم، که هنوز می‌نویسم، که هنوز حس می‌کنم، که هنوز می‌خواهم باشم.