پرنده ای آبی در قلبم است که
می خواهد بیرون بیاید
ولی من با او خیلی سخت گیرم
می گویم: همان جا بمان
می خواهی اوضاع زندگی ام را خراب کنی؟
می خواهی کارهایم را به هم بریزی؟
می خواهی فروش کتاب هایم را در اروپا کم کنی؟
پرنده ای آبی در قلبم است که
می خواهد بیرون بیاید
ولی من باهوش تر از آنم که فکر می کنید
فقط شب ها به او اجازه ی بیرون آمدن می دهم
وقتی همه خواب اند
به او می گویم: می دانم که آن جایی، پس ناراحت نباش
بعد دوباره سر جایش می گذارم
ولی وقتی در قلبم است کمتر می خواند
هنوز نگذاشته ام کاملا بمیرد
راز پنهانمان را با هم به رختخواب می بریم
و این برای گریاندن یک مرد بس است
اما من گریه نمی کنم
شما چه طور؟