خاطرات یک گمشده

خاطرات یک گمشده

میخواستم یک متن دیگه ای که نوشته بودم رو بگذارم یک چیزی به سرم زد…

انجمن نویسندگان

من نمیدونم داریم یا نه ولی خودم خیلی دوست دارم یک انجمن بزنم و توش نویسندگی یادبگیریم در کنار نویسندگان

اگه موافق هستین کامنت کنید زیاد باشیم میزنم

چارلز بوکوفسکی

MOON MOON MOON · 14 مهر ·

پرنده ای آبی در قلبم است که

می خواهد بیرون بیاید

ولی من با او خیلی سخت گیرم

می گویم: همان جا بمان

می خواهی اوضاع زندگی ام را خراب کنی؟

می خواهی کارهایم را به هم بریزی؟

می خواهی فروش کتاب هایم را در اروپا کم کنی؟


 

پرنده ای آبی در قلبم است که

می خواهد بیرون بیاید

ولی من باهوش تر از آنم که فکر می کنید

فقط شب ها به او اجازه ی بیرون آمدن می دهم

وقتی همه خواب اند

به او می گویم: می دانم که آن جایی، پس ناراحت نباش

بعد دوباره سر جایش می گذارم

ولی وقتی در قلبم است کمتر می خواند

هنوز نگذاشته ام کاملا بمیرد

راز پنهانمان را با هم به رختخواب می بریم

و این برای گریاندن یک مرد بس است

اما من گریه نمی کنم

شما چه طور؟


 

 

ساعت تقریباً دو نیمه‌شب است و خانه در لایه‌ای از سکوتِ سنگین فرو رفته. پنجره را گشوده‌ام؛ نسیم باریک، از لابه‌لای شیشه‌های نیمه‌باز عبور می‌کند و روی ملافه‌ها می‌رقصد. گویی این باد، پیامی از دورترهاست، از آن‌جا که شب هنوز روشن است اما درونم تاریکی به پهنای یک آسمان بی‌ستاره دارد سایه می‌اندازد.

رنگ ها رو جایگزین کن تو این کد ها