نقاشی...
· 11 شهریور · ساعت یک شب. همهجا ساکت. خونه توی تاریکی فرو رفته، فقط صدای خفیف یخچال یا گاهی وزش باد از پنجرهی نیمهباز میاد. این سکوت، این خلوت، بهترین زمانه برای نقاشی.
گاهی بیهدف تو گوشی میچرخم، دنبال چیزی نیستم، ولی یه تصویر... یه رنگ... یه حالت خاص از چهره یا منظره، یهو قفل میکنه ذهنمو. یهجوری میره رو اعصابم که انگار داره بهم میگه: "بلند شو، وقتشه." مهم نیست چقدر خستهام یا چند ساعته بیدارم، یه انرژی عجیب از ناکجا میاد، بلند میشم، چراغ رو روشن میکنم، وسایل نقاشی رو میچینم، و شروع میکنم.
مداد،موزیک، رنگ... هر کدوم یه حس خاص دارن. گاهی فقط با مداد طراحی میکنم، گاهی رنگها رو پخش میکنم روی کاغذ، بیهدف ولی پر از حس. ساعتها میگذره، بیاینکه متوجه بشم. انگار زمان متوقف شده، انگار فقط منم و اون تصویر که داره از ذهنم میریزه روی صفحه.
قشنگترین لحظهش وقتیه که یهدفعه به خودم میام. دستم هنوز رنگیه، چشمام خستهست، ولی یه حس رضایت عمیق توی وجودمه. کارم تموم شده... و هوا داره روشن میشه. اون نور آبیِ قبل از طلوع، آروم میتابه به دیوار، و من میدونم که یه چیزی خلق شده. یه چیزی که از دل شب اومده، از دل من.