خاطرات یک نویسنده سرگردان

خاطرات یک نویسنده سرگردان

شطرنج

MOON MOON MOON · 1403/08/14 15:41 ·

امروز من و تو و سه نفر دیگه گروه با هم رفتیم مسابقه...

شاید باورت نشه خیلی بهم خوش گذشته 

در کنار هم تیمی های خوبی که پیدا کردم واقعا بهترین تیم بودیم...

مهدیه و من کلی صحبت کردیم راجبت تا دور سوم رو تموم کردی و اومدی...

ولی دوری که بهم افتادی...شاید باورت نشه ولی از دستی باخت دادم...نمیخواستم دوباره دعوا بشه میدونستم دعوا میشه اگه ببازی و بعدشم قهر...

ولی به تو و همه تیم برای تیم اول مسابقات شطرنج شدن تبریک میگم...بهترین تیم

 

 

*پی نوشت...

لحظه بعد از گرفتن حکم های قهرمانی وقتی داشتیم همه از ذوق میمردیم خیلی قشنگ بود❤

۲۳:۵۷

MOON MOON MOON · 1403/08/13 20:27 ·

تایپ های شخصیتی بر چه اساسی هستش؟چه من یک درونگرام اما نمیتونم مثل یک افسرده و ساکت باشم؟

چرا هر روز صبح وقتی همه اعصاب ندارم نمیتونم ناراحتی و درد شب گذشته ام رو نمایان کنم؟

دلم میخواد ببینی که منم سخته واسه ام...خسته ام

دلم میخواد یک روز ...

حالم گرفته باشه و ناراحتیم رو نشون بدم...گریه کنم...الکی نخندم...حرف نزنم...حالم بد باشه...اون موقع فقط میخوام ببینم رفتار تو قرار چطوری باشه...قطعا اون روز از عصبانیت دعوا بدی کنیم

مشکلم اینکه هر بار دعوا کردم با اینکه تقصیر تو بود خودت قهر کردی و آخرم من بدبخت مجبور بودم نازت رو بکشم...

آخرم همیشه تقصیر منه...همه چی تقصیر منه...

۲۳:۴۹

MOON MOON MOON · 1403/08/13 20:20 ·

فاجعه اونجاست که یه نفرو به کل دنیا و آدماش ترجیح میدی، بعد همون یه نفر به چیزای ساده ترجیح‌ت میده.

امروز وقتی دیدم کنار کسی نشستی که فقط ۲ ماه میشناسیش و یک جوری باهاش رفتار میکنی انگار ۱۰۰ ساله میشناسیش و منی که چند ساله پیشتم حتی حواست بهم نیست...

بهم برخورد...

نمیدونم چرا هرکاری میکنم همیشه هوات رو دارم بازم من رو دور میندازی...

وقتی به خاطرت دعوا کردم آخر اومدی باهام دعوا کردی....

بهم برخورد...

ناراحت شدم...

دلم میخواد یکم فقط یکم از توجه ای که به بقیه داری رو واسه منم داشته باشی...

میخوام بفهمی من احمق که نمیتونم درد و ناراحتیم رو بروز بدم پشت خنده صبحم درد وحشتناکه شبم نشسته...

میخوام همونجوری که طرف رو ندیده میدونی حالش بده منی که کنارتم رو هم بفهمی...

روزی که بهت گفتم چرا همیشه دنبال همه هستی و نگران اون ها هستی نگران من نیستی...وقتی گفتی چون من همیشه هستم نیازی به دنبال من گشتن و صحبت باهام نداری...

میدونی نابودم کردی...نابود شدم...ازت همون موقع دور شدم...دور ‌و دور و دور...

الان میبینم که حالا که نیستم هم برات مهم نیست...

اصلا فهمیدی من امروز یک دفعه ناپدید شدم و یک گوشه گریه کردم؟معلومه که نمیفهمی بقیه از من مهم تر هستن...

بقیه...بقیه...بقیه...لعنت به بقیه ها...

بیمار

MOON MOON MOON · 1403/08/12 18:17 ·

عشق یک نوع بیماری است...
بی خبر می اید...
مریضت میکند...
رنجت می دهد...
بی خبر هم میرود...
اما دردش همیشه در یاد انسان می ماند

*نویسنده سرگردان